
ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را برای روشنایی باز کند و تو آن را گشودی با سخاوت
خورشید و رحمت باران. دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم ریوندی. من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم تو
مرا به انتهای دشت بردی در آنجا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشیدند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی اینک ما ایستاده ایم. من و تو، تا که باز کنیم پنجره
بسته را بر روی طالبان نور. روبرویمان دریچه ای است که بدشت روشنایی گشوده می شود. |
با صدای آرام مادر، که طنین سالهای خستگی است، نام خود را می شنوم. از پله به زیر می آیم و چشمم بر
توده اثاث پیچیده ثابت می ماند. اثاث در کارتون های جداگانه برای حمل آماده هستند. صدا در اتاق خالی می
پیچد، همه چیز برای رفتن و نقل مکان آماده است. تا دقایقی دیگر باید از این خانه برویم. خانه ای که
خاطرات کودکیم را در خود نهان دارد. با افسوس به این منظره نگاه می کنم و می گویم (کجا رفتند آن
روزهای خوب، روزهای سادگی و یکرنگی؟ کجا رفتند آن لبخندهای صمیمی و آن شیطنتهای کودکانه؟ آیا
دانلود