
رابطه فرد با امر واقع چه باید باشد؟ رابطه او با زمان چه باید باشد؟ اینها دو مسأله ای هستند که کیرکگور در ترس و لرز مطرح می کند. این دو مسأله به هم مرتبطند و به خود زندگی کیرکگور نیز به گونه ای فشرده پیوند دارند. این دو مسأله در ارتباطشان با این زندگی، با فردی که او بود به این معناست: آیا می توانستم با نامزدم ازدواج کنم؟ آیا بایستی با او ازدواج میکردم در حالی که خدا از من، اگرچه نه یک برگزیده لااقل فردی تنها، متفاوت با همه دیگران ساخته بود، در حالی که ازدواج می توانست برای او یک بدبختی باشد؟ آیا باید با او ازدواج میکردم در حالی که در خودم غیر از احساسهای مذهبیم احساسهای دیگری نیز که همیشه بر آنها چیره نیستم و مرا می ترسانند حس میکردم؟ و سرانجام آیا باید با او ازدواج میکردم در حالی که عمیقا احساس میکردم که در همان حال که او زن من می شود دیگر آن دختر جوان ایده آلی که دوستش میداشتم نیست و در واقعیت جای می گیرد، در حالی که فقط خاطره اش برایم گرانبها باقی خواهد ماند، در حالی که او برایم گرانبها باقی خواهد ماند، اما فقط در گذشته؟
کیرکگور میکشد خصلتي اصيل لحظه نخست، لحظه آغازین را بازیابد؛ او می خواهد دختر جوان را، نامزد را در ورای زن، از نو کشف کند. انجام این کار در حوزه زیبایی شناسی به کمک احساسهای تجدید شونده ناممکن است. دون ژوان یا ادوارد اغواگر همواره سرخورده میشوند؛ آنها هرگز به امر واقع دسترسی نمی یابند.
خاطرات اغواگر که برای خوانندگان فرانسوی آشناست در صدد اثبات این مطلب